از شمارۀ

افسون گل سرخ

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

قضاوت از نگاه سوم‌شخص مفرد

نویسنده: یلدا غیور

زمان مطالعه:5 دقیقه

قضاوت از نگاه سوم‌شخص مفرد

قضاوت از نگاه سوم‌شخص مفرد

به یاد می‌آوریم تمام موقعیت‌هایی را که به حکم اضطرابی برخاسته از برخورد دیگرانی که با من می‌زیسته‌اند به سختی گذراندم. باید تمام مدت به آن می‌اندیشیدم که نکند کاری انجام دهم که برای آن‌ها خوشایند نباشد. نکند از فلان کلمه در فلان جمله‌ی ناخواسته‌ام خوششان نیامده باشد؟ نکند نظرشان را نسبت به خودم به نحوی تغییر داده‌ام که دیگر مرا تأیید نکنند؟ مرا دوست نداشته باشند؟

 

این نیاز مدام به تأیید شدن‌ها، این خود را از نگاه دیگران دیدن‌ها، این اضطراب‌ها، اندوه‌ها، این تمام‌وقت به نظر دیگران فکر کردن‌ها، مرا از دیده شدن حتی در جمعی سه‌نفره هم بیزار کرده بود. شاید برای همین هیچ‌گاه در هیچ گروه دوستی‌ای جای نگرفتم. زود می‌رنجیدم، برای هر حرف هزار توجیه می‌تراشیدم و آن‌چنان گاه از کاه کوه می‌ساختم که غیرمنطقی‌ترین افکار هم در جدال این تکرار در ذهنم پذیرفته می‌شد. چرا نباید آن‌طور می‌بود؟

 

کم‌کم کالبد نیمه‌جان اعتمادبه‌نفسی که از بلوغ و سخت‌گیری‌های ناظم و مدیر و غیر و ذلک در امان مانده و در وجودم هنوز باقی بود، با همین افکار مداوم از بین رفت. آن‌که دیگر باید به جامعه وارد می‌شدم را چه می‌کردم؟ شرایط این‌طور اقتضا می‌کرد که با همان ترس‌هایی که تمامم را در برگرفته بود به دل دنیایی بروم که با من بیگانه است. من در هیچ‌جایی درس ورود به این جامعه را نگرفته بودم، پس باز هم متکی شدم به نظر دیگران. اگر تأییدم می‌کردند، ادامه می‌دادم و اگر نه، بی‌هیچ تلاشی تسلیم می‌شدم. راه چاره‌ای نبود. ترس‌هایم بی‌هیچ مانعی مرا در اختیار گرفته بودند و مسیر را به دلخواه آن‌ها پیش می‌بردم.

 

زمان همین‌طور به خطی مستقیم می‌گذشت و من ساکت‌تر از همیشه شده بودم. کاری نمی‌شد کرد. من همیشه نقش یک قربانی را بازی می‌کردم. قربانی موقعیت‌هایی که می‌ترسیدم حرفم را بلند بزنم تا نکند صدایم کسی را آزرده کند. می‌ترسیدم چیزی را تمام کنم تا نکند دیگر نتوانم داشته باشمش. می‌ترسیدم چیزی را شروع کنم تا نکند شکست بخورم. این رویه مرا خیلی اذیت می‌کرد. بارها به این اندیشیده بودم که ارزش زیستن چیست؟ با این هراس همیشگی در ارتباط با دیگران، چرا انسان باید اجتماعی باشد؟ یا لااقل اگر راهی بود که می‌توانستم از این اجتماع فرار کنم، خیلی خوب می‌شد.

 

احتیاجم به تأیید همیشگی، اگر برآورده نمی‌شد، سرخورده به کنج تنهایی خود پناه می‌بردم تا آن زمان که به اجبار دوباره به زندگی اجتماعی بازگردم. زندگی اجتماعی‌ام تبدیل به امری سراسر جبر شده بود. کار به جایی رسیده بود که اکثر اوقات خود را به جای ناظری می‌گذاشتم که از بیرون نگاهم می‌کند. سوم‌شخص مفردی که باید مرا از دید دیگران قضاوت می‌کرد، فارغ از آن‌چه در درونم می‌گذشت؛ آن‌چه واقعاً من بودم. خودِ واقعی‌ام را در کشمکش خوش‌آمد یا نیامد دیگران گم کرده بودم. به طبع، در ارتباطاتم هم رفتارم متناقض بود و خود را هم‌رنگ جماعتی می‌کردم که از رسوا شدن میان‌شان بیم داشتم. اما بالاخره من هم از بند این موقعیت آزاد شدم.

 

نمی‌دانم کدام روز بود، در پی کدام کلمه یا جمله یا حرف، یا شاید هم به دنبال خستگی مفرطی که نایم را بریده بود؛ همان روز بود که همه چیز تغییر کرد. روزی که به گمانم بهار هم بود، تصمیم گرفتم خودم را همان‌طور که هستم به خودم و دیگران نشان دهم.

 

سخت بود؛ نمی‌شود گفت حتی حالا هم خیلی موفقیت‌آمیز بوده، اما مهم آن است که به آن پی بردم. که دیگر دلم نمی‌خواهد همه به خاطر چهره‌ای که از خودم مقابل‌شان می‌سازم دوستم داشته باشند یا برای چیزی که نیستم تحسینم کنند، یا برای کسب رضایت خاطر آن‌ها، خاطر خودم را مکدر کنم. روزی فهمیدم دنیا بدون تأیید دیگران هم می‌تواند زیبا باشد. می‌شود مطلوب همه نبود و ادامه داد. می‌شود به راهی رفت که از نظر خودمان درست‌ترین است و نه از دیدگاه دیگری.

 

روزی، در پس همان افکار مالیخولیایی، ایده‌آلیستی و سراسر استرس، متوجه شدم که جهان را باید از درون خودم ببینم. به چشم همین پیکری که به من داده شده. حالا تصمیم دارم خودم را بیشتر بیابم. برای تمام کردن این نگرانی‌های بی‌جا، برای بودن در هر موقعیتی که در زندگی روزمره ممکن است برایم پیش آید، باید این «من» را بیشتر بشناسم و از این‌جای کار را به دلخواه او پیش ببرم.

 

نمی‌دانم چقدر زمان خواهد برد. چند بار دیگر باید با ترس‌هایم روبه‌رو شوم تا به این مشکل فائق آیم؟ چند بار دیگر باید وابستگی‌ها و علایق و عادت‌هایم را بسنجم تا ببینم کدام‌شان واقعاً به خاطر خود من هستند؟ یا حتی چند بار دیگر ناامید خواهم شد و به راه گذشته باز خواهم گشت و حتی گم خواهم شد و بعد باز به تلنگری، به دنبال خویشتن خویش خواهم گشت؟ که این ندانستن‌ها هم مهم نیستند. به هر حال من هم آدمیزاد هستم دیگر. اما چیزی که اهمیت دارد، همین تکاملی است که در پس تمام این کلیشه‌های عمر به آن می‌رسم. همین غلبه بر واهمه‌هایی که کیفیت زندگی‌ام را کاهش داده است و همین لذت بردن از هستیِ خودی که واقعاً هستم، نه آن‌چه صرفاً مورد تأیید دیگران است.

 

یلدا غیور
یلدا غیور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.